خلیلی lمتاهل ه اما چه تاهلی چه کشکی چه دوغی تقریبا به اندازه تعداد ساعتی که من مدرسه م اون هم مدرسه است.تا جایی که چند روز پیش بهش گفتم با این رفتاری که تو نسبت به خونوادت داری من از عدالت ساقط میدونمت دیگه پشتت نماز نمیخونم.بعد از ظهر که گفت دودلم که برم کربلا یا نه آمپر چسبوندم که تو نمیفهمی ، تو شعورت نمیرسه ، تو اِلی تو بِلی ، تو ...

طبق معمول خندید!

وقتی با فرهاد بهم گفتند که دارن میرن کربلا یادم نیست دقیقا چی بهش گفتم اما فی الجمله یادمه که ملقمه از فحش های چند روز پیش(با التزام بی عدالتی ایشان) و فحش های بعد از ظهر ، که ناسزا نبودند بلکه کاملا هم سزاورش بود رو نثارش کردم.تا اونجا که سه نفر دیگه ای که اونجا حضور داشتند بهم اعتراض کردن.ولی من هم تو دلم میگفتم انی اعلم ما لا تعلمون.بعدش هم رفتم تو مدرسه.

شام نخورده بودم ، هیئت مدرسه هم تموم شده بود ، انقدر تموم شده بود که حتی من به جمع کردن سفره و دعا ی سفره که البته بخش مهمی از هیئت رو تشکیل میده هم نرسیده بودم.

با امید واری به سمت آشپزخونه حرکت کردم و چفعر و هادی و ایمان رو دیدم که دارن آشپزخونه رو تمیز میکنن.رفتم تو ببینم غذا اضافه اومده یا نه که دیدم بــــــــــــــــــــــــــله چقدر هم اضافه اومده.شاید اون موقع یه لحظه بالا رو نگا کردم گفتم خدایا ، منو این همه خوشبختی محاله.خلاصه افتادم رو قابلمه برنج و قیمه و از اینکه هیچ رقیبی رو در کنار خودم نمیدیدم خوشجال بودم و در قهقهی مستانه ی خودم شاخور بودم و مشغول یکه تازی.

در همین اثنا جعفر گفت بچه ها رو دیدی ؟ گفتم آره.گفت نکنه تو هم میخوای بری. گفتم: من         ؟

و جعفر داشت در مورد مدارک بچه ها میگفت که قلانی این جای کارش میلنگه و بهمانی فلان جای کارش و البته من که تا اون موقع به لطف حضرت حق تونسته بودم درصد قابل توجهی از معدم  که بعضی رفقا اعتقاد دارند از بالای زانوم تا زیر قفسه سینه م رو تشکیل میده رو پر کنم به هوشیاری نسبی رسیده بودم و کم کم داشتم تصمیم میگرفتم به حرفای جعفر بیشتر فکر کنم.سرعت قاشق هایی که وارد دهان حقیر میشد کم تر و کم تر میشد. داشتم فکر میکردم که من که پاسپورت دارم ، کارت معافیت هم که دارم...

به جعفر گفتم منم دارم دیوونه میشم که برم.جعقر گفت که خب برو من هم بهت پول میدم ، پا شو

داشتم به همه ی اون مسائلی فکر میکردم که یکی دو هفته ای بود درگیرش بودم ، چه جوری برم؟من که اصلا آمادگی ش رو تو خودم ایجاد نکردم و ...

بین پرانتز(از چند وقت پیش کاروان هایی بهم پیشنهاد میدادند که بیا کربلا ، من هم یه خورده فکر میکردم و به این نتیچه میرسیدم که نه الان آمادگی ش رو ندارم خوب نیست که این جوری برم.و جواب منفی میدادم . بچه های مسجد صفا هم یه بار بهم گفتن شرایطشون بهتر بود بهشون گفتم میام ولی دیگه دیر شده بود و کاروانشون پر شده بود.تو این یکی دو رزو هم که بچه ها صحبت کربلا رفتن رو میکردن من خیلی قطعی به خودم میگفتم خوش به حال شون ، یعنی خوش به این حالی که دارند ، من که تخصصا خارجم از این فضا ، حتی از به اینکه بخوام فکر کنم که برم یا نرم هم فکر نمیکردم!)

اما ادامه ش...

یهو زدم به سیم آخر بلند شدم گفتم منم میرم!!!!!!!!!!!!

پله ها رو چند تا یکی کردم با عجله اومدم بالا شروع کردم به جمع کردن وسیله ها ساعت حدودا 8 و بیست دقیقه بود و فرهاد اینا ساعت 9 بلیط کرمانشاه داشتند.سریع وسیه جمع میکردم و فکر میکردم و با مهدی و جعفر داشتم حرف میزدم که آره من که مشکل مدارک ندارم اومدم پاسپورت و کارت معافیتم رو بردارم یهو دیدم کارت معافیت من خونه ست.همه ی بادم خوابید، شبیه به اون حالتی از تام و جری  که موش ه بعد از  باد کردن گربه هه یه سوزن بهش میزنه.یهو افتادم رو صندلی

مهدی و جعفر هم از هیجان افتادند.اونا هم بادشون خوابید اما نه به اون حالت شاید در حد این فیلم سینمایی های ساخت داخل شاید هم هند ولی خب بالاخره خورد تو حال همه مون.

نشستم

شروع کردم صحبت کردن با جعفر و مهدی...