سه شنبه شب  ساعتای 8 شب بود رسیدم دم مدرسه داشتم با حضرت آیت الله خوش بش میکردم که دیدم فرهاد و محمد(خلیلی) دارن از پله ها با عجله میان بالا گفتم کجا دارید میرید گفتن داریم میریم کربلا!!!!!!!!!

عجب بابا! چه کار کرده نام آور!(نام آور مسئول اجرائیات مدرسه ست و گفته که رفقاش دم مرز بودن مدارکشون هم کامل نبوده اما انگار چون دو ، سه هزار نفری شده بودن که وضعیتشون اینطوری بوده مرز و یاز کردند و گذاشتند که برند)

از بعد از ظهر زمزمه هایی شنیده میشد که ایکس و ایگرگ قاطی کردن میگن هرجوری شده میریم، یا راهمون میدن یا نمیدن! من فکر میکردم فقط دو سه نفرن حتی آشپز مدرسه ازم سوال کرد واسه فردا چند تا غذا کمتر درست کنم سنیدم 15 ، 16 نفر دارن میرن.گفتم چقدر؟گفتم نه بابا.4 ،5 نفرن مثل روزهای قبل غذا درست کنید!

بعدش من بیرون از مدرسه کار داشتم رفتم و حدود ساعت 8 شب برگشتم.داشتم ...