رندی حامد ، بلاهت اینجانب
روز سوم سفرنامه (روز اول پیاده روی) امروز دوشنبه به در قسمت ادامه مطلب اضافه شد.
روز دوم سفرنامه کربلا،البته به قول حامدک + حاشیه ای بر متن (که منظورش از حاشیه اضافاتی بود که من اضافه کرده بودم!)قسمت های کم رنگ تر اون چیزایی ه که من اضافه کردم.البته این کم رنگ تر بودن فقط مختص ظاهر آن نیست و در معنا نیز کم رنگ تر است. و چه عنوان با مسمایی ست : حاشیه بر متن.
برای این که صفحه اول وبلاگ زیاد شلوغ نشه.روز های دیگه هم به مرور زمان در همین مطلب اضافه میشود.انشاالله!
باورم نمی شد این جا شهر نجف است. وقتی از اوتوبوس پیاده شده بودیم در انبوهی از تاریکی در میان گرد و خاک خیابان های اطراف نجف به سوی حسینیه ی محل اسکان رفتیم مسیر تا آنجا تقریبا طولانی بود و با توجه به ذهنیتی که از عراق داشتیم که بیشترش عدم آشنایی بود با کمی ترس و احتیاط! راه افتادیم بعد از استراحت و نماز صبح فرصت اندکی داشتیم تا به زیارت حرم امیرالمؤمنین برویم، قرار بود بعد از ظهر همان روز به سوی کربلا راه بیفتیم برای همین مدت زمان کمی را در نجف سرسفره ی مولایمان بودیم. اصلا نمی توانستم باور کنم که با حرم امام علی (ع) کمتر از چند دقیقه فاصله دارم. این احساس ضمن اشتیاق غیر قابل وصفی که برای رفتن به بارگاه حضرت ایجاد می کرد همراه با نوعی باز دارنگی هم بود که متأسفانه قلم من ناتوان از وصف این حالت است، لکن کسانی که تجربه کرده اند می دانند!
هر چند قلم حقیر هم نمیتواند آن حالت را وصف کند اما وظیفه خود دانستم اندکی از حال مخصوص به خودم و حاج عبدالله(ملقب به آتیش پاره ) براتون بگم.حاج عبدالله روحانی کاروان و از اعضای گروه زینبیون بود که مثل خودمون بیشتر اهل حال بود تا قال لذا ما که کلا در انجام مسائل معنوی بسیار تنبل و البته اهل تئوری سازی هستیم از اینکه منصبِّ توفیق معیت همچین روحانی ای قرار گرفتم بسیار مشعوف بودیم.شاید این مسئله به خاطر این بود که حضرات معصومین هم که حال منو از خودم بهتر میدونن راضی نیستند من خودم و خیلی تو زحمت بندازم.اما حال اون موقع:من بسیار خسته بودم و با وجود این که در توجیه کردن تنبلی های خودم ید طولایی دارم لکن در این مورد موفق نشده و داشتم مغلوب عذاب وجدان خودم میشدم که خدا حاج عبدالله رو سر راه من قرار داد.به حاجی گفتم که خیلی خسته م.حاجی یه آهی کشید و گفت من هم معتقدم که حال داشتن خیلی مهمه و الان خسته م بعد چشاش و شهلا کرد و گفت من الان میخوابم یه کم که حال پیدا کردم میرم.ما هم که حاجی رو در هیبت روحانیت اینچنین یافتیم احساس کردیم سند محکمی در برابر عذاب وجدان پیدا کرده ایم و بهش(وجدان) گفتم بابا این نماینده ی خدا رو زمینه که الان دراز کش رو زمین ه چرا من رو زمین نباشم.لذا فکر کنم یه سه ، چهار ساعتی خوابیدم.بر عکس حامدک که اصلا انگار نمیفهمه خستگی یعنی چی!


همه ی حرف دنیا اومدن ما همینه ، دروغممنوع