همه چیز چند سال قبل شروع شده بود. صرفا آن فیلم را که می دیدم، به یادش افتادم. شاید ربطی هم نداشت. داغ می شدم و درمانده. شب بود، و من در خانه مشغول دیدن یک داستان بودم. داستان حمله صرب ها به مسلمانان بوسنی با حمایت اروپاییانی که از یک انقلاب اسلامی، آن هم این قدر بیخ گوششان دستپاچه شده بودند. به هیچ وجه نمی خواستند اجازه بدهند چنین اتفاقی بیافتد. داستان دستان بسته ما وقتی که به مظلومان ظلم می کنند. نمی دانی احساس مسئولیت باید کرد یا نه. بر فرض احساس مسئولیت بکنی، آن وقت چه باید کرد؟ سخت است انجام وظیفه. آن قدر سخت که دیگر تشخیص وظیفه هم سخت می شود. نمی دانی به خاطر سختی کار است که می گویی کار نادرستی است، یا به خاطر نادرستیش. نمی دانی این ترس است که برایت تصمیم می سازد یا تحلیل. اما این را می دانی که اگر وظیفه ات را هم می دانستی، و وظیفه همان کار سخت بود، محال بود انجامش دهی... و ترس تمام وجودت را می گیرد.

نمی دانم کسی که می خواند، می فهمد چه می گویم یا نه. اما من تجربه اش کرده ام. حداقل در این حدی که گذرانده ام. من که در زمان جنگ بوسنی بچه بودم. یادم هم نمی آید آن زمان ها. بزرگ تر که شدم، خبردار که شدم، نگاه کردم دیدم رزمنده ها بعضی شان بلند شده اند رفته اند آنجا برای جنگ. حاج سعید قاسمی رفته بود. بعد هم برگشته بود، و البته بعضی هم برنگشته بودند. رزمنده دفاع مقدس، که اینجا تحمل نکرده نجنگیدن با وجود مظلومان را، و بلند شده رفته. ایران که نمی تواند ارتش بفرستد آنجا، دست رهبر عزیزمان بسته است. اما آنها خودشان تک تک و دو تا دوتا، مَثنی و فرادا می توانسته اند کمر به قیام ببندند و بروند، و رفتند. بر هم نگشتند و شروع به کار کردند در میان آن قوم. شماره یکیشان را گرفتم و به او زنگ زدم و دیدم که هست و حزب اللهی است و دارد آنجا کار می کند. – منِ پردغدغه را باش که با تلفن خانه پدری زنگ زدم و نگفتم، که پول زیاد این تماس را مبادا من بدهم. بگذریم- . دلم آرام گرفت و دیدم هستند این آدم ها. کارشان هم به نظر بد نمی آید، اگر نگویم خیلی درست به نظر می رسد. باز هم از این آدم ها سراغ داشتم در ذهنم. چمران را که امریکا را ول کرده بود رفته بود مصر بجنگد برای مظلومین، و مصر را که در لبنان بجنگد، و لبنان را که در ایران بجنگد. ایرانی که اولویتش بیشتر است، -قبول دارم-. باز هم می شناختم. علی تجلایی را، که ایران را رها کرده بود که مقابل شوروی در افغانستان جهاد کند، و آنجا را که در ایران بجنگد. کم نداشته ایم از این ها. بعدا هم دیدم و شناختم این گونه انسان ها را. قبل تر از این ها مگر فداییان اسلام نبوده اند؟ نواب صفوی، که از اردن و مصر تا فلسطین و لبنان و ایران، هر جا خبری است او هم دغدغه دارد، و اگر نیاز است خودش آنجا پیدایش می شود، آن هم در آن زمانه...

من دیگر این فضا را درک کرده بودم و این انسان ها را شناخته بودم. اما خیلی محکم تر از آن مقدار که باید، با تحکم –و با ترس از این که ذره ای شک کنم-می گفتم که وظیفه من درس خواندن است. این ها اگر در موقعیت من بودند حتما آنها هم درس می خواندند. در همین ایران خودمان می چپیدند پشت درس و کار فرهنگی، و جمب نمی خوردند. احتمال این که آقا از بسیجی این زمان از این جور کارها بخواهد که منتفی است...

می گویند خدا بنده اش را امتحان می کند. مرتب هم امتحان می کند. هرچند قدّ بنده اش کوتاه باشد و افقش تا نوک بینیش. هرچند چون کرمی درون چاردیواری کوچکش بخزد و دور خودش بتند و چاق شود. خدا این ها را هم می بیند. فراموش نمی کند. امتحان می کند. روزی می دهد و فضل می بخشد و رحمت می گستراند. و من هم در یک بازی گسترده باید امتحان می شدم. این بار من در موقعیت آنها بودم، نه آنها در موقعیت من. اما وظیفه اصلی من درس خواندن بود و کار فرهنگی. سؤال این جا بود ترس من میگفت وظیفه ام این است یا تحلیل من؟ نشانه شناسیش خیلی سخت نبود، اما می ترسیدم به خودم بفهمانم. بدیهی بود که هرچند وظیفه من ماندن و علم باشد، تصمیم بر ماندن را از سر وظیفه نگرفته ام، چرا که اگر وظیفه ام نماندن و رفتن بود، نمی رفتم. رفتن برای من مطرح نبود که از میان رفتن و ماندن یکی را انتخاب کنم. از میان جهاد علمی و جهاد یدی. از میان جهاد صغیر و جهاد کبیر، و جهاد صغیر و کبیرِ همزمان... به لبنان حمله شد و بعد غزه. انگار که کمک به این ها وظیفه من نبود –که شاید هم نبود-. بعد حکم جهاد ولیّ امر صادر شد. کاری ندارم که جوّ گیر شده بودم یا نه، جوّ گیر هستم یانه، احساساتی هستم یا نه، غیرواقع بین هستم یانه... ولی من هر جور که باشم، ولیّ امر حکم جهاد داده بود. نمی شد اسمش را عوض کرد. خدا می داند که تلاش ها کردم اسمش را عوض کنم از حکم جهاد. بگویم حکم نیست. دستور نیست، هزار و یک عنوان دیگر است ولی حکم نیست. حکم هم باشد حکم جهاد نیست. حکم جهاد هم باشد برای من نیست. خطاب به من نیست. خطاب به میلیاردها انسان دیگر هست، خطاب به مسلمانان تمام کشورهای اسلامی هست، خطاب به مسئولین کشور خودمان هست، خطاب به بسیجیان جهان اسلام هست که امام خمینی در باره شان آن حرف ها را زده بود که از حوصله بیرون است، خطاب به عالم و آدم می تواند باشد، ولی خطاب به من نیست. ممکن نیست این وظیفه من باشد، چون اگر باشد نمی توانم انجامش دهم، جرئت نمی کنم...

حکم جهاد بود. کاری از دستم برنمی آمد در مقابل این حکم جهاد. ایران که بدیهی است دستش نمی رسد رسما نیرو بفرستد. اصلا معلوم است که شعور دشمن می رسد قبل از حمله محاصره کند که ما نیاییم. هیچ مانع دیگری هم که نباشد، شعور دشمن که هست. در این صورت لشکر که نرود، ما هم که نرویم، دیگر حکم جهاد یعنی چه؟ حکومت ایران که آدمی را نفرستد، وضع حکومت های دیگر که معلوم است. حکم جهاد دیگر برای حرکت رسمی و فرستاده شدن با تمام شرایط مهیا، معنایی ندارد. حکم جهاد، اینجا برای حرکت یکی یکی و دوتا دوتا است. برای قیام لله است. چه باید می کردم؟ من مثل چمران و نواب و تجلایی و سلمان و هزارانِ دیگر در تاریخ نبودم که جرئت و عرضه اش را داشته اند انتخاب کرده اند، و مثل خمینی کبیر و خامنه ای عزیز، و بچه های ایرانیشان هم نبودم که از میان دو گزینه یا بیشتر، گزینه درست را –هرچند ماندن را- انتخاب کنم.... من تنها از میان یک گزینه، یکی را انتخاب کردم. کاری ندارم گزینه ی انتخابی درست بود یا نه، ولی اگر نادرست بود، باز هم قرار بود همین انتخاب شود. باز هم قرار بود تحلیل ها به همان برسد، باز هم قرار بود همان گزینه توجیه شود با هزار و صد دلیل برای من.

چه باید می کردم؟ من که حالِ ول کردن و انتخاب گزینه ی دوم را نداشتم. حتی اگر آن گزینه درست می بود. خواستم اقلّا تکانی به خودم داده باشم. در سفارت خراب شدیم و خراب کردیم، و خبر از فرودگاه می گرفتیم. سخت بود، الّافی داشت. انگار قدرت همین را هم نداشتم. دو سه ساعت بیشتر، آن هم در هیجان و شلوغ بازی سفارت، نماندم. هیجان که تمام شد، دیگر شب به صبح رساندن در سرما نصیبمان بود، با آبی که پلیس پاشیده بود تا سردتر جلوه کند، و چه سلاح کارآمدی برای بی اراده هایی که یک گزینه بیشتر ندارند. فرودگاه هم که ماندن و تحصن داشت و سرما کشیدن. خبر گرفتن از آنجا برای من کافی بود، اگر فرجی شد، می شود پرید وسط قضیه و ما هم اعزام شویم. خیالی به همین سادگی! تلاش های آنهایی که می شناختم و نام بردم، در خودم سراغ نداشتم. باز سراغ گرفتم، اما نبود. رها کردن و رها شدن سخت بود و سختی کشیدن و رفتن سخت تر، و رسمی نبودن و بند نبودن به جایی غیر از خدا، از همه دشوارتر. شهادت می دهم که دست و پایم بسته بود و هست، به هزاران هزار بند کوتاه و بلند و ظریف و ضخیم. شهادتی، که شهادت در صف شهدای بدر و احد را حتی در افق های دور، از نگاه شرمگینم پنهان می کرد و دست نایافتنی می نمود.

نتیجه جالب بود. اسرائیل بر مردمی بی دفاع، آن قدر سلاح زد، و آن مردم بی دفاع آن قدر صبر کردند و مقاومت، که آنکه میزد ترسید و خسته شد، و آنکه بر سرش همه چیز خراب میشد پیروز! . و نقش محوری من و بسیجیان «همیشه در صحنه» دیگر، در این صحنه چیزی نبود غیر از اندکی. آقا باید پس از حکم جهادش به چه چیز نزدیک ترین جهادگرانش افتخار می کرد؟ به متحصنین فرودگاه افتخار کرد، که الحق زیباترین کارِ انجام شده توسط ما را (هر چند در هندسه ی ذهنی بسیجی کوچک بود و صغیر می نمود) انجام دادند، و آنها را نشان وجود جوانان کربلای 5 در میان جوانان امروز دانست. و من ماندم باز هم مانند دیگر افعال زندگیم، دریغ خورده و یا لیتنی کنتُ مع...

ولی ای کاش عُرضه ای بود و بندها را می گسست. ای کاش در من اراده ای بود و در تشکیل بسیج جهانی مستضعفین قدمی هرچند کوچک برمی داشت، که این جمله امام ره بارها در ذهنم طنین انداخته که اگر این بسیج تشکیل شده بود، چه کسی جرئت اهانت به فرزندان اسلام عزیز را داشت؟ و این که در فرمان تشکیل بسیج دانشجو و طلبه، فرمان تشکیل هسته های مقاومت در سراسر جهان صادر شده بود،.. و چه فایده از طنین صدا در ذهن، پس از طنینی دیگر، و سپس طنینی دوباره و بدون عمل؟...

بازی تمام نشده بود، من باید در جلوی چشمان خودم له می شدم. دستور صریح را –به درست یا اشتباه- باید رها می کردم و به دنبال تنها گزینه ام می دویدم. جوانان ترکیه ای کشتیشان را فرستادند و کارشان را کردند و تاثیرشان را گذاشتند، و پیام از ولیّ امر صادر شد که کارهای نمادین و غیر نمادینِ دیگر باید ادامه یابد. باید ادامه می یافت، و طبیعتا – و بدیهتا- شورای عالی امنیت ملی راه افتادن هر کشتی ای از ایران را ممنوع می کرد، و باز هم بسیجیان به مثابه نیروی جهانی مردمی ولیّ امرشان کار را باید از همه جای جهان، و بدون وصل بودن به هر جایی، پیش می بردند، و حداقل من باید کاری می کردم، و نکردم. کاروان آسیایی هم که راه افتاد من خبردار و بیکار بودم. بند به زمین بودم و چون مالیخولیاییِ در زباله افتاده ای تنها یک گزینه داشتم که باید انتخابش می کردم. در آرزوی این که ای کاش حتی این گزینه را انتخاب می کردم و درست درس می خواندم و  کار فرهنگی می کردم. شاید اصلا اگر با جرئت هم بودم، باز همین گزینه را انتخاب می کردم، اما ای کاش می شد حدّاقل از میان چند گزینه انتخابش کرد. جرئت، گزینه های غیر عادی را هم مطرح می کند. بدون دست و دل لرزان. بدون گیر کردن روح در محدودیت های بدن... یادم می آید آخرین نوشته شهید چمران را، که می نوشت ای دست ها و پاهای من، تا چند لحظه دیگر از دست من راحت می شوید. از دست خستگی های مفرطی که بر شما تحمیل می داشتم، تا پا به پای افکار و آرزوهای بزرگم بیایید... و من نه افکار و انتخاب ها و روش ها، که حتی آرزوهایم را هم برای خسته نشدن دست و پاهایم محدود و محدود تر می کردم، و کوچک و کوچک تر، و ساده و ساده تر.

اما در دانشگاه هم مگر دستور ولیّم را چقدر اطاعت کردم؟ چند شب برای کرسی های آزاد اندیشی که آقا گفتند و گفتند و گفتند، بیدار ماندم؟ چند شب برای ارتباط با دانشگاهیان دیگرِ جهان زحمت کشیدم و بیدار ماندم؟ چند شب برای درس و خدمت و اطاعت امر مولایم بیدار ماندم؟ دست و پاهایم کجا و در چه وقتی در رسیدن پا به پای افکار و ایده هایم درمانده شدند و خسته؟ چقدر خسته شان کرده ام که در استراحت ابدی زیر خاک، بدخواب آتش و عذاب نشوند؟ چقدر دستورات خاص و عام و اعم و اخص و حاکم و محکوم و ناسخ و منسوخ و فلان و بهمان، را که به من داده شده بود انجام دادم؟... و باز هم با کمال تأسف شهادت می دهم که جز یک گزینه در کار نبود. گزینه ای مانند بقیه مردم بی دغدغه. و برای رفع مالیخولیای عدم انجام وظیفه نمکی به نام کار بسیجی به آن اضافه شده بود. نمکی به نام نشریه درآوردن و پوستر زدن و مصاحبه گرفتن و تجمع راه انداختن و هزار قالب راحت دیگر و ای کاش همین مقدار هم برای آنی انجام میشد که باید. شهادت می دهم که اگر وظیفه ای قرار بود روند زندگی ام را به هم بریزد، و بدون تقدیر و سپاسگزاری و اجبار هم باشد، جز اندکی در مورد رد کردن آن، و توجیه کردنش تأمل نمی کردم.

خوابی دیدم. صادقه و کاذبه اش را کاری ندارم، اما میزان اراده من را می رساند. نمازم داشت قضا می شد. صحرایی بود و من آماده برای نماز. به آخر وقت جز اندک زمانی نمانده بود. جمعیتی هجوم آوردند که به سمت کاری می رفتند. بسیار به خودم فشار آوردم که نماز را بخوانم که قضا نشود. اما باز هم توجیه کردم. خواستم تکبیر را بگویم و خودم را از کنجکاوی این که جمعیت به کجا می رود نجات دهم، و نمازم را از قضا شدن؛ ولی نشد. توجیه کردم که هنوز تا آخر وقت نماز فرصتی باقی است. با آن جمعیت رفتم. سرعتشان بیشتر شد، تمرین نظامی بود. باید انجام می دادیم. سریع، دوره ی آموزش و تمرین رد شد، و همراه جمعیت به سمتی که می رفتند رفتم. دیگر اراده ای نمانده بود که نمازم را بخوانم. همراهشان رفتم در میدانگاهی نظامی. شلوغ بود. به سمت مرکز رفتم، و وقتی رسیدم، حسین بن علی را سر بریده بودند و کار تمام شده بود... و نمازم هم همان جا قضا شد. در خواب، مالیخولیا به جانم افتاد. پشیمان بودم. توجیه می کردم که من در قتل شریک نبوده ام. گفتم اگر عبید الله بود پدرش را در می آوردم، و عبید الله را دیدم که از چادرش بیرون آمده و سر حسین بن علی را تماشا می کند. آمدم کاری کنم اما نشد. ترسیدم. آمدم فریاد بزنم، در درونم ریخت و خفه شد. تلاش کردم فریاد بزنم، اما می ترسیدم که کشته شوم. تلاش کردم صدایم را بلند کنم اما زبانم را ترس قفل کرده بود. و آن قدر ترسیدم و تلاش کردم، که سرانجام فریادم به صورت زمزمه ای از دهانم بیرون آمد، و من خوشحال از این که عبیدالله نشنیده. اما او هم که انگار شنیده بود، تکه ای انداخت به من، که از امثال شماها هیچ گاه کاری ساخته نیست ترسو... ناراحت بودم و دنیا روی سرم ریخته بود، و در عالم خواب، خیلی جدی تصمیم گرفتم که به گوشه ای بروم و تا آخر عمرم را فقط به عبادت بگذرانم. – باز هم تنها گزینه ای که وجود داشت، برای تسکین عذاب وجدان. باز هم یک گزینه ی یکتا برای انتخاب- ، و در هنگام همین تصمیم بود که ناگهان بیدار شدم...

چگونه باید ادامه می دادم و خلاص می شدم؟ گزینه ای راحت وجود داشت برای امتثال امر ولیّ امر، بدون مشکلات قبلی. و آن مشکات بود. مشکات چون مسکّنی، و آرام بخشی، حسّ وصل بودن به دستوری از دستورات آقا را داشت. اما هنوز هم می دانم که من بعد از یک بی عرضگی و ترس و یک گزینگی اینجا را انتخاب کرده ام. دستور ولیّ امرم را انجام می دهم، اما دستوری ساده که هم می شود انجامش داد، و هم می شود در همان حال در سکوت و سکون نیمه شبِ خانه، فیلم بوسنی را دید و به یاد این خاطرات افتاد و این نوشته را نوشت. هم می شود ولایت مدار بود، و هم شهریه گرفت و با شکم سیر در چند متری گرسنگان زباله گرد خوابید. هم می شود وجدان راحتی داشت و هم می شود در همان حال جدّ و جهدت در حدّ آسودگی دستان و پاهایت باشد، نه خستگی مفرطشان...-و البته در این فضا حرف هایی می شنوم که تسویه ام را با آنها در آینده خواهم کرد اگر خدا بخواهد-

 این جا به احتمال زیاد برای من انتخاب درستی بوده است، اما پس از یک شکست در انتخاب، که هنوز هم توبه اش نکرده ام. هنوز هم سختی برای من سخت است، و در صورت وجود گزینه درست ولی سخت، من از هراس همان گزینه موجود را انتخاب می کنم. آیا اگر-اصلا بگیرید بر فرض محال،- وظیفه من جهاد شد، بدون وجود هیچ طریق رسمی ای، و صرفا با دل در گرو وعده الهی گذاشتن، من همه اسباب موجود را در راه این سبب موعود رها خواهم کرد؟ فکر نمی کنم...

حاج آقا جاودان فرمودند که حسی هست غریب، فراتر از یک حس، که می نماید وظیفه را. نشان می دهد راه را. حجت است، حتی بیش از فتوای مرجع تقلید! و همین ها کافی بود تا مانند بسیاری دیگر آرزو کنم که داشته باشم این حس را. اما کمی تأمل کردم. وای بر من اگر با این وضع وظیفه من مشخص شود. وای بر من اگر روزی بیاید و من با این جرئت و عرضه دیگر هیچ توجیهی در دست نداشته باشم برای انتخاب تنها گزینه ی زندگیم. وای بر من اگر این حس را داشته باشم و غیرت انجام تجویزش را نه. آن روز چه خواهم کرد؟

من این حس را این گونه نمی خواهم. خداوندا، اگر این را می دهی، با غیرتی که لازم دارد بده. با همتی که باید چاشنی اش کرد. با اراده ای سهمگین، و با جرئتی که از هیچ گزینه ای نترسد. هیچ انتخابی را به جرم غیر عادی بودن، قبل از دادگاه انتخاب سر نبُرد و هیچ شاهدی را در درونم خفه نکند. خداوندا، من قدرت یافتن راه درست و وظیفه ام را در هر زمان به صورت یکتا می خواهم، اما پس از داشتن توانایی انجام آن یکتا وظیفه. خداوندا، آنچه حاج آقا جاودان گفتند را تنها نمی خواهم، خدایا، بسته ی کاملش را عطا کن.

یا علی